داستان کوتاه تغییر نسل


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392
بازدید : 550
نویسنده : MOHAMMAD MOGHERI

منتظر شب می موندم پیوسته به ساعت نگاه می کردم به طوری که پدر و مادرم و حتا دوستانم نیز پی به موضوع برده بودند.اما نمی توانستم واقعیت را به آنها بگویم چون باور نمی کردند یعنی هیکس باور نمی کرد تنها خودم می دونستم که چه اتفاقی تو خواب برام می افته

سه ماه بود که هر شب وقتی خوا ب  به چشمانم غلبه می کرد آن اتفاق شیرین و باور نکردنی روی می داد.

تا می خوابیدم همون دختر با همون شکل و شمایل ظاهر می شد ودست منومیگرفت وبه همه جا می رفتیم.از شما چه پنهان هنوز هم نمی تونم باور کنم که آن اتفاقات تو خواب روی داده و می دهد.چنان واقعی بودند که نمی تونم توضیح بدهم .شبی طبق معمول آن دختر فوق زیبا و فرشته گون با ناز کرشمه اومد.من توخواب تو باغ خودمون بودم دختر که نامش دریا بود اومد ودست منو گرفت وگفت:سنا. درواقع سنا نامی بود که دریا به من داده بود .

گفت:سنا. دیگه باید ازدواج کنیم وقتش رسیده است. من شرم زده سرم را پایین انداختم وچیزی نگفتم.

اما همون روز دریا چنان زیبا شده بود که دها شاعر باتمام وجود نمی تونستند وصف زیبا ئی اورا بکنند دریا دست منو گرفت و به کلبه ای در دل یه جنگل برد من در آنجا برای اولین بار گفتم: آخه دریاجون ما فقط دو نفریم آیا کس دیگری هم تو عروسی ما شرکت خواهد کرد یا نه ؟

دریا تبسم نمکینی کرد وگفت:عزیزم این یه عروسی معمولی نیست اگه کمی صبر داشته باشی خواهی دید که چه اتفاقی خواهد افتاد.الان حتا درختان هم شاهد این ازدواج هستند.

من متوجه حرفاش نشدم اما سکوت کردم.دریا با اشاره همه چیز را آماده می کرد من فقط سکوت کرده بودم چون هر حرفی که می زدم شرمنده می شدم تا این که از دریا پرسیدم: راستی هنوز من تورو درست و حسابی نشنا خته ام و تو هم از من نمی پرسی که من کی هستم  چه کاری بلدم و..دریا نگاه معنی داری به من انداخت و گفت :تو انتخاب شده هستی و قرار است نسل تو با نسل سمنها آمیخته گردد ونسل تازه ائی به وجود آید :گفتم: آخه چرامن ؟

دریا گفت:عزیزم در هر هزار سال انسانی متولد می شود که خون خالص نسل جدیدی در رگهای آن در جریان است این انسان ارزشمند را سایر انسانها نمی تونند شناسائی کنند به همین خاطر به ما دستور می رسد که آنرا پیدا کرده و بااو ازدواج کنیم تا آن نسل ارزشمندرا به چنگ آوریم تو هم از همان ها هستی . من با تعجب به گفته های دریا گوش می دادم بعد از اینکه متوجه قضیه شدم پرسیدم: خب اگه من با یه انسان هم ازدواج بکنم همون اتفاق خواهد افتاد یا نه ؟دریا گفت:تاکنون دو بار این اتفاق روی داده است و باعث شده نسل بشر از حیوان به سوی سمن برود اگه یک بار دیگه این اتفاق روی بدهد یعنی یکی از شماها با یه انسان ازدواج بکنید نسال بشر تغییر خواهد یافت و زیباتر و باهوشتر از کنونی خواهد شد. من وقتی حرفهای دریا را شنیدم به اهمیت موضوع پی بردم و در دل خدا خدا می کردم خود را از دست دریا نجات بدهم و تا بتونم نسل بشر را تغییر بدهم با اینم فکر  برای هوا خوری به پشت بام کلبه رفتم اما دریا ولم نمی کرد هرچند بینهایت زیبا بود اما دلم نمی خواست با او ازدواج کنم .به هر حال در این فکر بودم که خود را نجات دهم با آن افکار خود را به پشت بام رساندم دریا هم بامن بود به همه جا نگاه کردم درخت بود و درخت هر کاری کردم نتوانستم خود را نجات دهم تا اینکه فکری مثل برق ذهنم را روشن کرد بدون این که دریا متوجه باشد یواش یواش خود را به لبه بام کشیدم تا اینکه یک مرتبه خود را پایین انداختم ودیگه چیزی نفهمیدم.وقتی چشم باز کردم یک مرتبه مادرم فریاد جگر خراشی کشید در میان گریه گفت:دکتر دکتر خدارا شکر به هوش آمد وقتی چشم باز کردم تو بیما رستان بودم و مادرم گفت :امروز پنجمین روز است که بیهوش هستم.





مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نعمت است نه فاجعه رفتن کسی که لایق نیست .............

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عمومي و ورزشي و علمي و آدرس msahand.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com